بنام ِ ...
در شهر قدم میزنم بوی پاییز بمشام میرسد
وقراری که سالها به تعویق افتاده
تک تک ِ کافه هارا سرک میکشم
و نیمکت های پارک را
وایستگاه ها را
درهیچ کجا نیستی
راستی
این شهر چگونه تورا بلعید
که هیچ ردی از تو پیدا نیست ؟
و عطرت را چگونه فرو خورد
که بعد از تو
هربارانی اسیدی ست ؟
بعد از تو
دیگر دراین شهر هیچ مرغ عشقی آواز نخواند
وهیچ پرنده ای از کوچ باز نگشت
هیچ خیابانی
شبانه ی قدمهای عشاق نشد
وهیچ کوچه ای
نورپاش ِمهتاب ..
راستی
نشانی ِعشق را هنوز یادت هست؟
عبور ِبی مهابای جنون؟
گذرگاه ِقدیمی ِ قصه های خوب ؟
کاش بدانی
حوض فیروزه ای ِزندگی
تبسمت را کم دارد
نیلوفر ثانی
4شهریور 94
برچسب : نویسنده : 1kucheyezendegi8 بازدید : 20