بنام ِ
باید دست تکان داد تابستان هم میرود و باز سالی به نیمه میرسد ... نسیم خنک ِپاییز به صورتمان میخورد و خاطرمان می آید سردی استخوان سوزی پیش روست
فصل در فصل میگذرد و هنوز نمیشود ایستاد و شعف انگیز اقرار کرد ، دلمان آنقدر لبالب از عشق ست که گذر فصل ها اهمیتی ندارد و عبور روزها به چشم مان نمی آید
هنوز سردرگریبان ِآنچه میخواهیم هستیم ودستمان خالی از آن ... وهنوز هم گمانمان این ست خوشبختی در آنسوی این روزها ، عاقبت می آید
هرروز اندیشه هایمان را بارور تر میکنیم و و ذهنمان را وسیع تر، شاید به درکی دست یابیم که راهمان بسوی رستگاری باشد اما هرچه میرویم ، گویی ابتدای راهیم
گویی بیشتر گم میشویم و گویی راه نجات دورتر و دورتر میشود ..
نمیتوانیم از این بستر ِآه بیرون آییم و لبخند نمیتواند علاج آندوهمان باشد
نه دستی را میشود به گرمی فشرد نه حرفی را میشود بی دغدغه گفت
آشوب ِامروز آدمی تنهایی ست و گریز از آن نا ممکن ...
این تابستان هم میگذرد
وپاییز
و زمستان
و زمستان
و زمستان ...
نیلوفر ثانی
22 شهریور94
برچسب : نویسنده : 1kucheyezendegi8 بازدید : 38