بنام ...
صبر ازمن میرفت
قصه ازمن می بارید
وحرف هایم
قاصدک میشد
در هیاهوی ِباد
برگ ِسرگردانی میشدم
سُرخورده از درخت
بی بدرقه ی اشک
بی دستی تکان
به دیدار ِمجدد
ماسوره های یاد
یک به یک
رج میبافتند
از بن ِتنهایی ژرف
و آنچه نقش همیشه بود
سرخی خون ِشقایق بود ..
نیلوفرثانی
20 خرداد96
برچسب : نویسنده : 1kucheyezendegi8 بازدید : 12